گاه نوشته های یک فریبا



یه بنده خدایی که سنی هم ازش گذشته مدت زیادی هست در بستر بیماریه. 

یه مدت زیادی هم هست که یه پا خونه و یه پا بیمارستان و کل خانواده هم درگیر پرستاری و بر و بیا 

چند شب پیش یهو پیچید که فلانی به رحمت خدا رفت. همه پرسان پرسان که چی شد و کِی فوت کرد و خدا بیامرزه و راحت شد و  

که یهو خبر اومد نه فوت نکرده ولی در حال احتضار (درسته؟) هست و بیمارستانه و . و خلاصه 

دوست و اشنا و اقوام راهی بیمارستان و منزل متوفی شدن و منتظر امدن خبر قطعی فوت :///

در این فرصت هم یه عده ای پیشاپیش رفتن شروع کردن مرتب کردن منزل متوفی و تمام وسایل این بیچاره رو جمع کردند من جمله تمام لباس ها و تخت و وسایل شخصی و بهداشتی و تشک و پتو  

بخشی از وسایل بهداشتی و شخصی رو هم شبانه ریختن تو یه گونی و سر کوچه که اشغالی ببره! 

خونه یکی از همسایه ها رو هم به حالت اماده باش دراوردن برای مراسم احتمالی!!! 

عده دیگه هم تا صبح اطراف بیمارستان کشیک میدادن تا خبر قطعی حاصل بشه ولی بعد گفتن نه بهش شوک وارد کردن و احیاقلبی و شرایطش بهتر شده!!

فرداش دوباره هوشیاری پایین میره و پزشکان هم قطع امید کردند و دستگاهها رو جدا کردند و گفتن فقط اکسیژن وصل باشه تا وقتی که دیگه قلب خودش از حرکت بایسته . :(( 

اعضای خانواده رو هم خبر کردن که بیاین دمدمای اخر کنارش باشید و فامیل های دورتر هم بیان برای اخرین دیدار و خداحافظی و . همه رفتن با گریه و زاری با بدن نیمه جان خداحافظی کردن و اومدن خونه که مثلا اماده باشن! 

دوباره خبر رسید که نه هوشیاریش برگشته و . 

خلاصه براتون بگم که الان چهار روز از این وضعیت گذشته و این بنده خدا رو صبح میفرستن دیار باقی و عصر دوباره برمیگرده!!!  

و من تو کف حرکت خود جوش اونایی هستم که رفتن تمام وسایل شخصی این بیچاره رو انداختن دور :/// خب اگه حالش خوب بشه برگرده خونه چه جوابی میخواین بهش بدین :///


اخرین باری که خبر اومد فوت کرد من تماس گرفتم با یکی از بچه هاش و داشتم تسلیت میگفتم که یهو گفت راستی هنوز فوت نکرده هااا اون موقع حالش بد شده بود زنگ زدن بیاین سریع ما فکر کردیم فوت کرده. من پشت تلفن انقد خندیدم که اشکم درومد خیلی سعی میکردم جلو خنده م رو بگیرم نفهمه ولی نمیتونستم. !!!!  


ولی گذشته از این

این چند روزی که این بنده خدا با مرگ جدال میکنه! خانوادش غمگین و غمگین تر میشن بیشتر کنارشن تا صبح پشت در بیمارستان تو ماشیناشون نشستن نمیخوان ثانیه های اخر بودن و دیدنش رو از دست بدن . در حالیکه عملا خودش این دنیا نیست و یه جسم نحیفه و یه قلبه ضعیف!

کاش تا وقتی هستیم قدر هم رو بدونیم !


دوستم چند دست ( ده دوازده دست !!!) لباس مجلسی نو داشت گفت برام بذار تو دیوار ببینم فروش میره . یکی یکی لباس رو چیدیم رو مبل عکس گرفتیم فرستادیم. 

تا دلتون بخواد اقایون باهاش تماس گرفتن گفتن عکس از لباس تو تنت بفرست ببینیم!!!!!!!!!

بگذریم که هر روزم ده نفر زنگ میزنن قربون صدقه ش میرن!!

اخه چرا؟!

واقعا چرا؟!

یه اقایی زنگ زده میگه دامنه دقیقا تا کجای زانوئه؟! بالای زانو؟؟ زیر باسن؟! 

واقعا مونده بودیم جفتمون !!

زنگ زده میگه تو رو شادی روح امواتت برو پاک کن لباسها رو نخواستم میذارم سر کوچه ببرن!!!!!

و من موندم واقعا چرااااااا 

اخه لباااس؟؟ لباس رو مبل؟؟؟؟

حالا فهمیدم چرا میگن مانکن ها پشت ویترین مانکن زن نباشه!!!!


یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 

چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!

اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!

یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!

یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!

بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو اونجا ببرن که یوقت صاخب خونه که وضع مالی خوبی نداشت محبور نشه به ماها عیدی بده . 

هر سال که گذشت تعداد این ادمها که ما نمیرفتیم خونشون بیشتر و بیشتر شد. 

و امسال . 

به همسر گفتم خونه چند تا بزرگترا رو بریم فقط اضافه کنم درسته بچه نیستیم ولی همچنان به ما عیدی میدن!!!!!!!

اینجوری شد که فقط دو سه تا خونه از بزرگای فامیل رو رفتیم و پرونده عیددیدنی رو بستیم :)

عید امسال بی رونق و کمرنگه.سفره های هفت سین مثل سابق نیست. 

خونه هایی که رفتیم رنگ و بوی عید نداشت 

غم و نگرانی تو چهره بزرگترا هست خصوصا اونایی که جوون دارند 

خدا اخر و عاقبت همه رو به خیر کنه


سال نو هم تحویل داده شد! 

سال گذشته رو بخوام در دید جامع و کلی نگاه کنم اصلا سال خوبی برای کشور و مردمون نبود  

پر از حادثه پر از نگرانی پر از غم پر از تشویش پر از استرس . 

هر سال میگیم دریغ از پارسال!


اما در زندگی شخصی خودم سالی که گذشت نمیگم سال خوب! اما سال متفاوتی بود و شاید هم تفاوتش باعث بشه بگم سال خوبی بود! 

سالی که با چالش های زیادی سرو کار داشتم و باید تصمیم های مهمی میگرفتم که اینده م به این تصمیمات ربط پیدا میکرد! 


سالی که پیش رو دارم سال سرنوشت ساز و بسیار مهمیه 

سالی که باید نتیجه تصمیمات مهمی که در سال 97 گرفتم رو به ثمر برسونم ! 

سالی که باید بذرهایی که کاشتیم ثمر بده به دور از کلاغ ها و پرنده ها و . 


سالی که میاد سالی پر از خبرای خوبه! پر از خبرایی از جنس رشد و موفقیت برای من و بچه هام من مطمئنم :) 



دوستان مجازی 

سال نو تون مبارک :)



همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم.!

با مادرش درگیره حساااابی. 

اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 

این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!

چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 

اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه های همسن خودش زیادن و جمع شاد و سالمه حسابی عاشق اینجا شده و نمیخواد بره و مدام زنگ میزنه گریه میکنه که من میخوام بیام مادرم نمیذاره 

کار به جایی رسید که مادرش زنگ زد به من و با یه حالت طلب کاری گفت ببین خانوم من هیچ دوست ندارم دخترم کار کنه! منم با خونسردی گفتم خب نکنه! مگه مجبورش کردیم!؟ اون که انتظار این برخورد رو نداشت دوباره گفت هیچ نیازی به پول نداریم و دیگه نمیاد سر کار . گفتم خب نیاد! مگه ما گفتیم بیاد؟! 

دیدم یکم اروم شد و گفت اره شما اصرار نکردین خودش خیلی دوست داره همش میگه اونجا خوبه همه خانومن ولی من مخالفم گفتم برای جی؟ مگه مشکلی تو کار هست؟ گفت اخه دخترم این همه راه میاد سر کار برمیگرده خونه خسته س همیشه! گفتم خب کار کردن خستگی داره پول که مفت به دست نمیاد!. 

خلاصه انقد حرف زدیم زدیم که اخرش گفت باشه شما درست میگین باشه بیاد اشکال نداره 

منم که از خوشحالی پام به زمین نمیرسید گوشی رو که داد به دخترش گفتم مامانتو راضی کردم ممم دیگه میتونی بیای اونم با ناراحتی گفت مامان منو نشناختین شما الان به شما اینو گفت ولی فردا کار خودشو میکنه!! حالا ببین!

و وافعا همین بود و نذاشت این دختر بیاد سر کارش!

دوباره زنگ زدم و گفتم باشه سر کار نیاد ولی اینجا یسری کلاس هست موازی با کار برگزار میشه و برای همکارا رایگانه همین کلاس بیرون چند میلیون پولشه بذارین کلاس ها رو بیاد گفت باشه اگر خوبه که بیاد!! ولی باز دخترش زنگ زد گفت مامانم نمیذاره! گفته حق نداری از خونه بری بیرون!

چند روزه اشفته م از این اتفاق.

این دختره فوق العاده است پر انرژی پر از ایده پر از ارزو و امید 

نمیدونم چرا چی باعث میشه یه خانواده یه مادر یه برادر تو این عصر به خودشون اجازه بدن برای یه دختر 23 ساله تصمیم بگیرن! مادرش به راحتی میگه برادراش نمیذارن کار کنه!! منم برگشتم گفتم برادراش چیکارن که برای این دختر تصمیم بگیرن!؟ دختر شما 23 سالشه بچه که نیست! 


امروز بهم زنگ زد با گریه و ناراحتی گفت ما داریم میریم شهرمون تا بعد عید برنمیگردیم

کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم که نگران نباشه ما درستش میکنیم 

موضوع رو با مدیرمون مطرح کردم گفت لازم باشه میریم با خانوادش صحبت میکنیم این دختر نباید اینطوری حیف بشه. 


اعصابم بهم ریخته س 


پ.ن 

سطح مالی این خانواده از صفر پایین تره یه خونه اجاره ای تو جنوب تهران دارن و شدیدا به درامد کمکی احتیاج دارن. 

تمام هم و غم این دختر این بود اینجا کار کنه پول به دست بیاره خانوادش رو سر و سامون بده :(


دعا کنید بتونم برش گردونم واقعا براش ناراحتم عمیقا براش ناراحتم 


خب داریم به ایام عید نزدیک میشیم 

یه زمانی نزدیکای عید خیلی عطر و بوی خوبی داشت و قشنگ حس میکردیم عید داره میاد 

ولی الان با این همه حجم مشکلات و استرس عید هم شده فقط یه مشکل نه یک حال خوب!

خدا رو شکر سوم همسر ماموریت داره و منم چهارم عید همایش دارم و فقط دو روز از عید رو مجبوریم تو جمع فامیل باشیم که مدام میخوان بپرسن: 

خب بچه دار نشدید؟ نمیشید؟

خونه نخریدید؟

چقد حقوق میگیری؟

کار جدیدت دارمد داره؟

داداشت زن نمیگیره؟


من هیچ وقت یادم نمیاد از هیچ زوج در مورد زندگی و بچه و . و از هیچ مجردی در مورد زندگی متاهلی و ازدواج و از هیچ شاغلی در مورد درامد و حقوقش پرسیده باشم!



دیشب رفتیم یه جایی مهمونی میزبان محترم برمیگرده به من میگه شما دیگه کم کم دست به کار شید برای بچه دار شدن!!! (میزبان محترم دو سال از من کوچکتر تشریف دارن) :/// 

گفتم مونده تو برام تصمیم بگیری

خودت که بچه داری چه گلی به سر خودت زدی که من نزده باشم! (البته اینا رو تو دلم گفتم!) 

گفتم ما که اصلا بچه نمیخوایم و الان هم شرایطش رو نداریم اصلا با این گرونیا و خونه اجاره ای و . بچه خرج داره ارامش میخواد رفاه میخواد. 

میگه شما بچه رو بیارید بقیه ش رو بسپرید به خدا!!! روزیش رو میرسونه! میخندم میگه خدا هر چی برای من و بقیه روزی رسوند برای بچه منم میرسونه روزی کجا بود خدا به ادم عقل داده!! توان داده میگه برو کار کن روزیتو دربیار! 

میگه اخرش که چی بالاخره که باید یه بچه داشته باشید! سن تون میره بالاتر دیگه بچه دار شدن سخته!

گفتم فکر اونجاش هم کردیم با همسر قرار گذاشتیم هر زمان شرایطمون به داشتن یه بچه رسید یه دختر خوشگل موشگل از پرورشگاه بیاریم :)

با تعجب نگاه میکنه میگه وااای بچه از پرورشگاه؟؟؟؟ گفتم اره مگه چیه  

با یه نگاه عجیب غریبی میگه والا چی بگم . هر جور خودتون صلاح میدونید! 


خواستم بگم خب اینو از همون اول به خودت بگو دیگه نه خودت مچل کن و نه منم اسیر! 

سرتون به کار خودتون باشه خب !! 




امشب داشتم از نمایشگاه برمیگشتم به همراه همسر 

طبق عادت که همیشه ماشین بغلی ها رو نگاه میکنم، یهو دیدم چهره راننده ماشین بغلی چه اشناس!!!! 

عهههههه خودشههه؟؟؟ نهههههه؟؟؟

دوست دوره دانشجویی م بود! هم اتاقی 4 سال دوره کارشناسی و یکی از دوستای صمیمی و قدیمی که دقیقا 3 سال بود ندیده بودمش!!! 

هر چی دست ت دادم متوجه نشد! ترافیک بود و ما اروم موازی باهاش حرکت میکردیم سریع موبایل دراوردم ازش فیلم گرفتم رسیدیم پشت چراغ قرمز و هر دو مون کنار هم وایسادیم و منم مشغول فیلم گرفتن، یهو سرش رو برگردوند و منم دست ت میدادم  و غش غش میخندیدم قیافه ش دیدنی بود چشاش هی بزرگتر و بزرگتر میشد یهو گفت عههه عههه سلااام فریباااا عهههه 

و همین.

 و چراغ سبز شد و رفتیم :)))))))))))) 

از دور برای هم دست ت دادیم و گفتم باهات تماس میگیرم اونم گفتم من باهات تماس میگیرم و  

میدونم که هیچ کدوم وقت نمیکنیم با هم تماس بگیریم! 

و حسساااااابی کیف کردم آخی خیلی باحال بود :) 

حالا هی بگین ترافیک بده :))


همسایه های قبلی مون رفتند و همسایه های جدید اومدند. 

هر دو همسایه جدید به فاصله یک هفته اسباب کشی کردند. 

هر دو همسایه جدید صاحب خانه هستند یعنی مستاجر نیستند!!! 

هر دو همسایه جدید از وقتی اومدند مخل آسایش و ارامش اپارتمان ما هستند!! 

هر دو همسایه جدید خیلی رو اعصابن! 

داستان از این قراره که:

ساختمون ما تا قبل اومدن این دو خانواده بسیاااااااااااااااااااااار اروم بود اونقد اروم که فقط از چراغ روشن و خاموش ساختمون میشد فهمید کسی خونه هست یا نه! 

پر جمعیت ترین خانواده ساکن این ساختمون ما بودیم! یعنی من و همسر :))) بقیه مجرد بودند و البته خانوم :) 

و اما دو مستاجر رفتند و دو صاحب خانه اومدند! 

یکی از صاحب خونه ها خودشه و خانومشه و با 3 تا بچه قد و نیم قد!!! این بچه ها از لحظه ای که از خواب بیدار میشن جیغ و گریه و داد و هوار و بدو و بدو میکنن تاااا وقتی خسته بشن و بخوابن! 

ولی چون دو طبقه از ما فاصله دارن ما خیلی اذیت نمیشیم منم چون بچه ن و دوستشون دارم اعتراضی نمیکنم :) 

ولی این طبقه سومی که میشه زیر این طبقه بچه دار همون شب اول قااااطی کرد حساااابی عاقا قاااااااطیااااا. در اون حد که میگفت میرم بیرون یه دور میزنم اگر بمونم خونه یه کاری دست خودم و اینا میدم! 


این طبقه سومیه هر چند روز یبار زنگ میزد به همسر ما دردل و گله و شکایت که من ذله شدم از دست این بچه ها و بیاید صحبت کنید باهاشون و من اذیتم و من خسته م و روانی م و . ما اولش میگفتیم خب اخی بیچاره پسر جوون از سر کار میاد میخواد استراحت کنه سه تا وروجک رو سرش تاپ تاپ و سرصدا و جیغ و داد خب حق داره دیگه! 


تا اینکه یبار ما و عاقای طبقه چهارمی دم در بهم رسیدیم همسرم خوش و بش شروع کرد به نرمی گله رو رسوندن! بنده خدا بابای خونواده یه چیزایی گفت چشامون چهار تا شد! گفت عاقای طبقه سومی اومده با زن من دعوا کرده بهش گفته تو یه روانی ای!!! نصف شب ها میاد زنگ خونه ما رو میزنه ما رو از خواب بیدار میکنه فرار میکنه!!! مونده بودیم بخندیم یا چیکار کنیم . ://// همسرم هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت خب شما یکم بچه ها رو بیارید بیرون تو پارک رو برو خونه بازی کنند یکم انرژی خالی کنند گناه دارند و اینا . 


حالا این بچه ها اوکی شدند و هر روز تو پارک جلو خونن!


ولی ما موندیم و دورهمی پسرای جوون طبقه سومی رو چطوری هندل کنیم!! هر شب هر شب دو سه تا نره غول پیتزا به دست میان میپچپن تو خونه و ده دقیقه بعد بوی دود سیگار و نمیدونیم چیه که از شومینه میپیچه تو خونه!! جاش هم باشه دوبس دوبس هم به راهه!!


به همسر گفتم من سروصدای بچه ها رو میتونم تحمل کنم چاره ای نیست بچه ن. ولی این دود و دم و این شلوغ بازی تا نصف شب رو کی میخواد جمع کنه!!


پ.ن:

این بود یه شرح خیلی ساده و خلاصه از اخلاق همه ما ایرانی ها :) 

تو خود بخوان حدیث مفصل ! 


خدا رو شکر که نیروی جدید که من باعث جذبش شدم داره پیشرفت میکنه 

خدا رو شکر که تونستم با حرفهام امیدوارش کنم 

خدا رو شکر که کنار ما حالش خوبه

خدا رو شکر که نسبت به روزای اول کاریش کلی تغییر کرده و پر از حال و انرژی میاد تو جمع مااا

خدا رو شکر که امروز یه نتیجه عااالی رو ثبت کرد و من رو سر بلند کرد 

خدایا شکرت 

عاشقتم همکار جدید من 

شاید یه روز اینجا رو بهت نشون دادم تا بخونی :) 


اطراف ما پر از انرژی منفیه 

پر از خبرای بد 

پر از الودگی 

پر از خستگی 

همه نا امید و ازرده خاطرن 

اگر بخوایم تو این اجتماع رها باشیم میمیریم. 

پس 

بیایم از فردا 

میون تمام گل و لای و تاریکی ها 

دنبال یه نقطه نورانی و کوچیک باشیم! 

و بخاطرش خدا رو شکر کنیم 

نقطه نورانی میتونه شب خوابیدن و صبح بیدار شدنه! . خدایا شکرت که به من امید داری و من رو از نعمت زندگی محروم نکردی. 

نقطه نورانی میتونه نوشیدن یه لیوان چای گرم کنار خانواده باشه. خدایا شکرت. 

میتونه رسیدن اتوبوس همزمان با رسیدن ما به ایستگاه باشه

میتونه داشتن پول خورد موقع پرداخت کرایه تاکسی باشه

میتونه شنیدن صدای پرنده ها باشه 

میتونه یه نیلوفر ابی میون مرداب گندیده باشه. 


هر روز عادت کنیم به خاطر چیزای کوچیک خدا رو شکر کنیم. مگه میشه خدا نبینه؟! نشنوه؟! 

شکرگذاری رو مینویسم چون میخوام براش سند داشته باشم پیش خدا و بهش بگم ببین من چقدر قدر داشته هامو میدووووونم حالا دلت میاد بهم خواسته هامو ندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نهه دلت میااااد؟؟؟؟


انقد خوووووبهههههه :) 



به رسم همه سال در تعطیلات عید یه مروری روی آنچه گذشت دارم
تمام کارایی که تو سال گذشته انجام دادم و موفقیته ها و شکست ها 
و یک برنامه ریزی کوتاه مدت و بلند مدت در سال جدید!

در یک نگاه کلی:
میتونم بگم سال 97 تنها سالی بود که سراسر شکست بود برای من! چون به هیچ کدام از اهداف کوتاه مدتم نرسیدم و طبیعتا به اهداف بلند مدتم نیز نمیرسم! (البته تا فعلا)
و از نگاه دیگری سالی بود بسیار متفاوت پر از تجربه تنها سالی بود که شکست ها من رو ناراحت نکرد بلکه هر شکستی یک چراغ خاموش ذهن من رو روشن کرد!! 
سالی بود که به تمام حرفهایی که استادم در اولین جلسه حضورم در کلاسهای مدیریت کسب و کارش بیان کرد رسیدم!
اینکه وقتی کسی خودش صاحب کسب و کاری هست هیچوقت اروم نیست! زمانش رو هدر نمیده مدیریت هزینه هاش کنترل میشه! رفتارش منطقی تر میشه! فکرش باز تر میشه! اخلاقش عوض میشه و وو و و و. 
و خیلی تغییرات دیگه که من واقعا در خودم حس میکنم  
 باعث شد دید من نسبت به خودم، زندگیم، اینده م، هدفم، و خیلی چیزای دیگه عوض بشه! 

سالی بود که معنی واقعی هر شکستی مقدمه یک پیروزی بزرگ هست رو به خوبی درک کردم! 
و خودم رو اماده استقبال از پیروزی های بزرگ کردم! 

چقدر خوبه ادم رئیس خودش باشه و خودش مسئول صد در صد زندگی خودش!
خدایا شکرت بابت فرصت دوباره ای که بمن دادی تا بتونم در راهی قدم بذارم تا به اونچه که لایقش هستم برسم :) 

سال 98 یک سوال فوق العاده برای من هست. 
از لحاظ کاری بهترین اتفاقات برای من رقم میخوره چون تجربه ش رو در سال 97 کسب کردم، در زندگی شخصی بهترین روزها انتظار من رو میکشند! از همین الان تصور میکنم حال خوب خودم و خانوادم رو :)
خدایا شکرت بابت همه اتفاقات خوبی که قراره سال 98 برای من بیفته! از همین الان شکرت :) 

کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو برای چندمین بار خوندم 

با جوان درمانده کتاب همزاد پنداری میکنم کسی که یکجایی مشغول کاره، ولی از شغلش و محیط کاریش و درامدش و موقعیتش راضی نیست و در بین همکاران افسرده ش احاطه شده و ماههاست که میخواد استعفا بده ولی جراتش رو نداره 

دقیقا من بودم!

ماهها بود که میخواستم استعفا بدم ولی میگفتم از اینجا برم کجا برم! غافل از اینکه اینجا برای من حکم قفسی داشت که وقتی ازش ازاد شدم فهمیدم چه روزای خوبی رو بر خودم حرام کردم به خاطر ترس از دست دادن یک موقعیت شغلی!

از فرصت های کاری فراوانی که بعدها بهم پیشنهاد شدم و من در اوج ازادی و رهایی همشون رو رد کردم دیگه نگم براتون!

مهمترین مانع موفقیت همه ما ادمها ترس هامونه!

ترس هایی که خودمونم براش علت قطعی و مشخصی نداریم!


وقتی برای کسی کار میکنی سطح دغدغه هات و نگرانی هات معطوف میشه به اینکه مبادا دیر برسی سر کار و یا حقوقت به موقع پرداخت نشه و قسطهات عقب نیفته! سطح زندگیت رو در بهترین حالت بخصوص در این اوضاع گرونی در پایین ترین حد ممکن نگهداری و سعی کنی از اون پایین تر نری! 


اما وقتی رئیس باشی! البته نه رئیسی که همچنان حقوق بگیره و کارمنده! رئیس خودت! مدیر کار خودت! مسئول صفر تا صد ضرر و زیان و سود و درامد خودت! 

اونوقته که دیگه خواب نداری! شبها با فکر و برنامه میخوابی. صبح با هزار ایده بیدار میشی! قوی میشی جنگحو میشی برای رسیدن به تمام انچه بخاطرش همه چیو رها کردی و خواستی از صفر شروع کنی! 

به نظرم ارزششو داره! 

تو این مدتی که دارم برای خودم کار میکنم شاید درامدم حتی از زمان کارمندیم کمتر باشه ولی برای هر ریالی که بدست میارم کلی ذوق میکنم هر روز در حال حساب کتاب و برنامه ریزی ام! 

با اینکه درامدم فعلا پائینه و حالاها باید کار کنم ولی هر روز دارم هدف گذاری میکنم و برنامه ریزی میکنم برای تیک زدن هدفهای کوچک و بزرگم 

و این انرژی و نیرویی هست که کارافرین بودن به ادم میده نه کارمند بودن! 

از اینکه تو این سن قدرت شروع یه کسب و کار رو دارم به خودم میبالم از اینکه با قدرت دارم پستی و بلندی کارم رو مدیریت میکنم به خودم افتخار میکنم!

رئیس خودم باشم حس خیلی خوبی میده حتی اگر یه دفتر کوچولو تو فضای مجازی داشته باشی :) 


اخرین باری که برنامه های تلویزیون رو پیگیری میکردم یادم نمیاد!

فکر کنم دوره لیسانس بود که در به در دنبال تلویزیون بودیم تا یه فیلمی فوتبالی چیزی ببینیم . 

ولی الان 24 ساعت شبانه روز یبار هم این جعبه روشن نمیشه!

امشب حوصله مون سر رفته بود گفتیم ببینیم ماه رمضونی تلویزیون چیزی داره!

سریالها که طبق معمول ابکی! جدال فقر و ثروت و در پایان هم با پیروزی غرورافرین فقر!! و ندامت و پشیمانی ثروت به پایان میرسه 

یه شبکه جشن رمضان داشت با اجرای جواد رضویان و یه بازیکر دیکه نمیدونم کیه

چی بگم والا 

به 4 تا بچه بدی برنامه اجرا کنن بهتر از اینا دیالوگ میگن 

قشنگ معلومه این برنامه نه نویسنده داره نه طراح و نه کارگردان!

4 نفر دور هم نشستن گفتن 30 روز هر چی دم دستمون رسید اجرا میکنیم دیگه 

بعد میان میگن چرا مردم تحت تاثیر فرهنگ غرب قرار میگیرن چرا ماهواره میبینند چرا همش تو فضای مجازین!

بقیه شبکه ها هم که یا مسابقه است یا تبلیغ روبیکا 

یه چند تا شبکه هم این وسط مرگ بر امریکا میگن و به بیان بدبختی های مردم امریکا و بلاد کفر مشغولند!


ماحصل این همه بودجه که این نهاد مستقل و کاملا خود رای هزینه میکنه اندازه یک دقیقه برنامه مستند رازبقا ارزش نداره! 



یادش بخیر ماه رمضانهایی که جمع مون بیشتر از دو نفر بود! 

ماه رمضان دوران مجردی تو خونه پدر

ماه رمضان های خوابگاه

ماه رمضان های خونه مجردیم 

همه ش پر از خاطره س!

برعکس از ماه رمضان دوره متاهلی خاطره خاصی ندارم البته چرا دوره نامزدی ما مصادف شد با ماه رمضون که کلی میخندیدیم 

اقای همسر سه سوته افطار میکرد بدو بدو از شرقی ترین نقطه تهران خودشو میرسوند غرب تهران که بیاد دنبال من بریم دو ساعت بیرون بگردیم و بدو بدو برگردیم خونه هامون برای سحری اماده بشیم 

ولی ماه رمضان های خوابگاه رو بیشتر از همه دوست داشتم محصوصا سال دوم لیسانس که هر شب بساط خنده و ریسه مون به راه بود جوری که دیگه صدای اتاق بغلی هامون در میومد که عاقا گناه ما که نمیخوایم روزه بگیریم چیه خب نخندین انقد!


هیچوقت یادم نمیره سال دوم دانشگاه اتاق 30 نمیدونم چرا ولی یادمه جزو بهترین سالهای دوره دانشجویی ام بود شاید چون خیلی بچه بودیم و درگیر یسری مسایل نشده بودیم چقدر عکس دارم من از اون اتاق همش هم از سری عکسهایی یهویی که فقط خودت از سر و تهش سر درمیاری!


من چند سالیه از نعمت روزه گرفتن محرومم دروع چرا انصافا محرومم هم نبودم سختم بود تو این شرایط روزه بگیرم! تو این گرما 17 ساعت گرسنگی و تشنگی اخه برای چی واقعا!

بجاش 24 ساعته پای گاز و ظرفشویی در حال افطاری و سحری اماده کردنم! کاری که به شدت ازش متنفرم!

چون عادت به اشپزی سرسری و هول هولکی ندارم! باید همه چی سر صبر و حوصله باشه

امشب برای سحر لوبیا پلو درست کردم و برای افطاری هم حلو پختم و آش رشته! 

از الان عزا دارم برای افطاری و سحری فردا!


چه برنامه ای دارین شما ماه رمضون!؟



امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 

فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی

یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم.

قلبش تند تند میزد و بیحال بود

هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد

همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه 

اما از تاکسی که پیاده شدم . یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تی داد و یهو قلبش وایستاد!!!! :((((((((((((((((((((((

هی تش میدادم بالهاشو سرشو . ولی مرررررددد تو دستای من :(((((((((((((((((((((((


میون این همه جایی که کار کردم کمتر . یا بهتره بگم هیچ جا این محیط کار رو تجربه نکردم

جایی که میتونی با یکسری ادمها حس هم خانواده بودن پیدا کنی 

میتونی درددل کنی و درددل بشنوی 

کمک کنی مشکلات حل بشه و حتی اگر حل نشه میتونی همراهی کنی و کمی از درد مشکل رو تو به دوش بکشی!


امشب با یکی از بچه ها صحبت میکردم و هماهنگ میکردم بره سر نمایشگاه وایسه که یهو عصبی گفت الان نمیتونم تصمیم بگیرم تمرکز ندارم

فکر کردم برای درسهاش هست گفتم خب پس ولش کن خودم میرم 

ادامه داد خانم به نظرتون کی میشه من خونه بگیرم نجات پیدا کنم؟؟ 

سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم تا بتونم باهاش صحبت کنم

حس کردم میخواد درددل کنه!

یه کلمه پرسیدم چی شده. 

گفت و گفت و گفت. 

حسابی که حرفهاش رو زد و اروم شد  رفت که بخوابه. 


به همین قشنگی! 

قرار شد یه روز بعد کار بشینیم حضوری صحبت کنیم و در مورد مشکل خانوادگی که داره فکر کنیم و بتونیم راهکار بدیم. 




در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 

خیلی زیاد 

بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 

بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 

بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 

.

.

.

اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم . 

این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 


یه پروژه رو میخوام شروع کنم دنبال شریک میگشتم 

چون ریسک پروژه بالا بود و از طرفی هم سود خوبی توش هست نیاز داشتم یه ادم همراه و همگام باشه که وسط کار حاشیه و اعصاب خوردی و دبه و اینا نداشته باشه!

 

یادم به یکی از هم دانشگاهی های فدیم افتاد که سر چند تا کار خیلی با هم به چالش رسیده بودیم ولی نمیدونم چرا قبولش داشتم هنوز و میدونستم پای کاره حالا دفعه های قبل به یه گیر و گوری خورده بودیم ولی دیگه کسی رو سراغ نداشتم که بتونم تو این شرایط ازش بخوام همراه من باشه

 

بهش زنگ زدم و احوالپرسی و فلان و گفتم ببین یه کاری میخوام شروع کنم اگه مثل دفعه های قبل بازی در نمیاری بیام بشینیم حرف بزنیم گفت اوکی بیا ببینم چی میگی. 

 

 

ساعت 8 شب رفتم شرکتشون گفت بیا اینجا من تنهام راحت حرف میزنیم. ناگفته نماند ساختمان کلا خالی بود و فقط سرایدارش اونجا بود، ده دقیقه بعد اینکه من از اسانسور رفتم بالا دیدم پشت سرم اومد ببینه من اون وقت شب تو اون دفتر با یه اقا چیکار دارم :)))))))))))) 

وقتی رسید من داشتم بلند بلند در مورد یورو و دلار و نرخ تبدیل ارز و . صحبت میکردم دوستمم اونور پشت میز نشسته بود یادداشت میکرد :)))  سرایداره خودش جا خورد لبخندی زد و گفت ببخشید مزاحم شدم دیدم چراغها روشنه گفتم ببینم کسی اینجاست :))) 

 

خلاصه بگذریم همه چیز رو براش توضیح دادم و پلن براش کشیدم که یه همچین برنامه ای دارم و این کارا باید انجام بشه و هستی یا نه و . 

 

وقتی صحبتهامون به خیر و خوشی تموم شد رفت از تو جیب کیف پولش چند تا برگ کاغذ دراورد و گفت فریبا من زیاد به فال و اینا اعتقاد ندارم اما میخوام یه چیزی بهت نشون بدم:

چند وقت پیش (حدود 6 ماه پیش) یکی از دوستام گفت یه کسی رو میشناسه که اینده رو میگه و کارش درسته و اینا منم به شوخی گفتم اوکی بریم ببینیم چی میگه یسری چیزایی که گفت درست بود و کاری با خوب و بدش ندارم اما درست پیش بینی کرد. 

 

تو کفته هاش یجا گفت طی 2 فصل دیگه خانم ف با شما تماس میگیره و به شما یک پیشنهادی میده که خوب و روشنه!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

من تو این مدت فکر میکردم این خانم ف کیه اصلا یاد تو نبودم!! وقتی بهم زنگ زدی یاد جمله این فالگیره افتادم و گفتم بیا با هم صحبت کنیم ببینیم چیه داستان! 

 

عاقا من رو میگی ://////////////// 

 

حرفی ندارم دیگه بقیه ش با خودتون!!  


خب امشب از اون شبهای تنهاییه 

اقای همسر برای اولین برای بدون من رفتن سفر 

چون من بهش گفتم آخر ماهه و باید حساب کتاب ماه رو ببندیم از سر جام ت نمیتونم بخورم!! ولی شما میتونی بری عزیزم. 

و خب ایشون هم رفت 4 روز تعطیلیه شوخی نیست! :)

و خب منم که دست رو دست نمیذارم که از صبح هر چی زنگ میزنه پیام میده جوابشو نمیدم گفتم تا تو باشی منو تنها نذاری خودت بری ددر !

میگه باباااا خودت گفتی بروووووووووووو گفتم از کی تا حالا حرف من شده وحی منزل!؟ 

خلاصه که تو فاز اذیتم :؟)

 

امشب داشتم قسمت ارتباط با مشتریان خارجی مون رو چک میکردم اووووه جقدر کامنت 

نمیرسیدم بهشون جواب بدم 

وسطشون اگه ایرانی میدیدم پر میاوردم! انگار این منم که رفتم خارج یهو ایرانی دیدم وسط خیابون :))))))

 

48 ساعت تا پایان ماه مونده و من استرس دارم برای دفتر پایان کار و نتیجه ای که باید تحویل رئیس بزرگ بدم 

دلم روشنه ولی میترسم تصور باطل باشه :///

دعا کنید سربلند بیرون بیام مسئولیت بزرگی رو دوشمه این ماه باید سربلند باشم!! 


به دو همکار خانم/آقا 

بصورت پاره وقت یا تمام وقت

اشنا به زبان های خارجی و مجرب یا علاقمند به تجارت در عرصه بین المللی نیازمندیم. 

یا ساکن تهران باشن یا بتونن در موارد وم به تهران رفت و امد داشته باشند! 

 

نام و شماره تماس و سن و مختصری از خودتون رو کامنت خصوصی بگذارید تماس میگیرم باهاتون :) 


امروز جلسه تیم داشتیم. 

من عضو تازه وارد این جلسه هستم و عملا وسط بچه های قدیمی و با سابقه و مدعی شرکت حرفی برای گفتن ندارم. 


امروز رئیس شرکت (همون مرد دوست داشتنی و مقتدر) نیم ساعت اخر جلسه رسید و گفت یک کار تحقیقی رو در رابطه با بازار خارج از کشور و تحلیلش میخواد به دو تا تیم واگذار کنه و افراد تیم رو از قبل مشخص کرده و یکی از مدیران رو سرپرست تیم ها گذاشته که روند کار رو بررسی کنه.

در مورد کلید واژه  ها و سرتیترهای گزارشی که قراره تهیه بشه توضیح دادند و اسامی هر دو تیم رو اعلام کردند:

تیم 1 به سرپرستی فلان. همکاران خانم فلان و فلان و فلان و خانم فریبا.!!! 

من طبق عادت داشتم همه چی رو یادداشت میکردم با شنیدن اسم خودم از جا پریدم!!! چی؟؟؟؟ من؟؟؟؟ من عضو تیم تحقیقاتی جلسه تیم؟؟؟ 

اصلا نمیتونستم شادی خودم رو کنترل کنم! 

برام باور نکردنی بود. 

هفته پیش در مورد عدم پیشرفت یا بهتره بگرم پس رفت تیم مون با رئیس در حد ده دقیقه صحبت کردم و ایشون قول دادن همه جوره به من و تیم کاریم کمک کنند. 

باورم نمیشد بخواد چنین اقدامی بکنه و اینطوری من رو تو شرایط رشد قراره بده. 

الان دیگه بیش از پیش خوابم نمیبره!!!! 


یعنی اگر تا قبل از امروز میتونستم هر بهونه ای برای نرسیدن به هدفهام بیارم از امروز دیگه عملا دهنم بسته شد همه چی فراهمه و فقط باید اراده کرد و قدم برداشت!! 


برعکس چندماه پیش که همه چی مبهم و تیره و نار بود، الان به حدی اینده برام آبی و افتابیه که حتی صدای موجهای دریای سواحل اقیانوس آرام رو میتونم از اینجا بشنوم .


روزهای روشن سلاااااااااام :***



خیلی دوست دارم این تاریخ رو یجا به عنوان نقطه عطف ثبت کنم ولی نمیدونم کجا :/ 


اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 

صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 

چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم

اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 

زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسی!! 


خدا بخیر کنه فردا رو !!

عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))


با مشتریان داخل از طریق تلگرام و با خارجی ها از طریق اینستاگرام و واتس اپ در ارتباط بودیم. 

در کسری از ثانیه دسترسی به همشون رو از دست دادیم 

یسری از مشتریان در حال مشاوره و اشنایی با برند بودند از طریق فضای مجازی که دیگه نداریمشون 

یسری مشتری در استانه خرید بودند و منتظر دریافت پیش فاکتور 

یکسری مشتری پیش فاکتور دریافت کرده بودند و منتظر ثبت و اطلاع رسانی جهت واریز 

و یکسری ها سفارشاتشون رو دریافت کردند و باید باهاشون پیگیری کنیم و خدمات تکریم مشتری و . 

 

همه اینها در بستری فضای مجازی و شبکه های اجتماعی ساخته بلاد کفر در دست انجام بود به راحتی!

و همه اینها به یک اشاره ای مسدود شد به همین راحتی!!!! 

 

نمیدونم چه عقل و چه تفکری پشت این سیستم بود هر چی بود تفکری بیش از پیش خودخواهانه بود خیلی خیلی زیاد! 

 

غافل از اینکه آب راه خودش را پیدا میکند.! 


امروز سر جلسه مشاوران، صاحب جلسه صحبتهاش رو با این جملات به پایان رسوند که من هنوز از فکر کردن بهش نمیتونم بخوابم!

 

اگر بیان بهت بگن یه فیلمی قراره ساخته بشه و از تو دعوت شده تو این فیلم بازی کنی چه حسی بهت دست میده؟! خوشحال میشی نه؟ 

حالا اگه بیان بگن تو این فیلم نقش سیاه لشکر داری چطور؟ بازم خوشت میاد؟ دوست داری بازی کنی؟!

ویژگی مشترک سیاهی لشکرها چیه: لباس مثل هم میپوشن، حرکات یکسان انجام میدن، شخصیت مهمی ندارن، حق اظهار نظر ندارن و حتی دیالوگ هم ندارن و هیچ جای فیلم به دید نمیان و صرفا جهت پوشش برجسته تر نقش های اصلی فیلم به میدون میان! بعد از پایان فیلم هیچ کسی سیاه لشکر رو یادش نمیاد! حتی خود شخص هم شاید جایی نتونه افتخار کنه که تو فلان فیلم بازی کرده چون میترسه بپرسن خب چه نقشی داشتی و اون بگه هیچ نقشی.!!!

اما بازیکر نقش اول، همه فیلم رو به نام اون میشناسن! حتی فیلم ممکنه به نظر و خواست اون تغییر کنه .!

به عنوان مثال در فیلم ده فرمان با بازی «چارلتون هستون» و «یول براینر» در صحنه مشهور شکافته شدن دریای سرخ توسط حضرت موسی از ۱۴ هزار سیاهی لشکر استفاده شده! یا فیلم گلادیاتور با بازی راسل کرو یکی دیگه از فیلمهای بزرگ با بیشترین تعداد سیاهی لشکر هست! کسی چهره یا نام سیاهی لشکرها یادشه؟؟؟؟؟

 

حالا تو فیلم زندگی هم بازیگر نقش اصلی داریم هم سیاه لشکر!

تو الان کدومی؟! دوست داری کدوم باشی؟!

 

تو فیلم زندگی خودت چطور؟؟؟ بازیگر اصلی فیلم زندگیت خودتی؟! یا تو فیلم خودتم سیاه لشکری؟؟؟ 

 


یکسال پیش یه قراردادی با یکی بستیم 

الان بعد یکسال هنوز دنبال پولمون میدوییم. حالا بعد یکسال طرف دبه دراورده و نمیخواد پرداخت کنه! 

امروز با رئیس صحبت کردم و گفتم جریان این شده و من اعصاب ندارم واقعا با این آدم بجنگم چیکار کنم؟ 

از طرفی میگم برم شکایت کنم از طرفی میگم ولش کن دیگه این که یه زندگی حسابی نداره حالا یه شکایت هم بیاد روش! 

رییس خیلی اروم توضیح داد دو تا کار میتونی انجام بدی:

کلا پرونده شو ببندی و بسپری دست خدای خودش و اعصابتو بیش از این خورد نکنی! 

و راه دوم اینه که بری دنبالش بیفتی و شکایت و ! تا بتونی حقتو بگیری ازش. 

ببین برای خودت کدومش بهتره! البته با قدر دونستن هر لحظه لحظه از زندگیت . 

 

بی معطلی گفتم بخشیدمش پروندشو بستم این هم بره روی همه پرونده هایی که از قبل بستم و فراموششون کردم. 

لبخندی زد و گفت هر زمان تو یه جریان اینطوری گیر افتادی به این فکر کن چیکاری انجام بدی که روانت و روحت اروم تر بشه همون رو انجام بده. 

حساب کن پول این پروژه رو اگر بری با دعوا و . بگیری چه دردی میتونه از زندگیت دوا بکنه که ارزش داشته باشه بری دنبالش؟ 

واگذار کن به خدا خودش برات جبران میکنه اونم میدونه و حق و خدای خودش و ! 


دیروز با مدیر جلسه داشتم. 

هر هفته یکساعت برای من وقت میذاره و تمام گیر و گور ای کارم رو بهم میگه و این یک فرصت بسیار عالیه برای من که تازه وارد عرصه تجارت شدم بتونم در کنار یه آدم ابر موفق کسب تجربه کنم! اونم بصورت کاملا خصوصی:) 

 

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم کمی فکرم درگیر بود خیلی طول کشید بفهمم خواب بوده!! تو خواب مدیر ناراحت و پریشان بود!! و من نگران از اینکه چی شده که رئیس انقد ناراحته . وسط جلسه ای که داشتیم یهو عذرخواهی کرد و رفت و من خیلی ناراحت بودم که یعنی چی شده چون تمام این مدتی که دارم باهاش کار میکنم اینطوری ندیده بودمش. البته همه اینها خواب بود!

 

صبح خوش خوشان شروع کردم نوشتن سوالاتی که باید تو جلسه از مدیر میپرسیدم ساعت 12 اماده رفتن به شرکت بودم که یهو دیدم دینگ دینگ SMS اومد از جناب رئیس که من برام کاری پیش اومد امروز نیستم!! 

دیروز نبود امروز هم نبود پیام جواب نمیده . تماس هم جواب نمیده . 

منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشه!!! 

که مبادا براش اتفاقی افتاده باشه.!

 

ازتون میخوام دعا کنید همه چی به خیر و خوشی باشه. زندگی و اینده خیلی از مردم این کشور و چه بسا دنیا به سلامتی و حال مدیر من وابسته س :) 


انقد این سه روز دلواپس مدیر جان هستم که دیگه صدای همسر هم درومده که چخبره بابا انقد نگرانشی؟!؟ 

میگم چیه خب مدیرمه اینده کاریم دست اونه خب!! الان 3 روزه نیست همه کارام عقبه!

میگه عهههه 

منم میرم سفر همینقد نگرانی؟ هی رابراه اسمس و زنگ!؟

گفتم اخه من کجا رابراه بهش زنگ زدم یبار زنگ زدم جواب نداد پیام دادم الکی چرا شلوغش میکنی؟

 

 

باز میگم 

هاااا چیه حسودیت میاد؟؟ من انقد هواشو دارم؟؟ تازه کلی هم سوغاتی براش اوردم دو روز دیر بیاد خراب میشه همش :)) 

میگه حسووودی ؟؟؟ کییییییی؟ من؟؟؟ به کی؟؟؟ مدیر تو؟؟؟ 

اون باید حسودیش بشه نه من! :))))) 

 

 

 

ولی جدی یه مدت انقد تو خونه مدیر حان مدیر جان کرده بودم انصافا همسر حساس شده بود!! یجایی غبر مستقیم خیالشو راحت کردم که مدیر و تخت پادشاهی و همه ثروتش که هیچ. همه دنیا رو بهم بدن تو رو به کسی نمیدم خیالت تخت ت ت ت ت ت ت ت :**** 

 

انصافا همسر باظرفیت مثل اقای شوهر ما کم پیدا میشه و فکر کنم اصلا نیست!! یعنی مدیر من چپ میره راست میاد میگه فریبا خانم دمت گرم با این همسر خیلی عاقاست قدر بدون منم عصبی میشم میگم رئیسسسسسسسسس  اون باید قدر بدونه نه من :)))))))))))

 

 


خب جشنواره درون سازمانی داریم برای انتخاب بهترین مدیر :)

 

من دارم تمام تلاشم رو میکنم که من جزو اون برترین ها باشم! 

تا الان تلاشهام نسبتا خوب بوده ولی خب . هنوز تا رسیدن به رنک برترین تقریبا نصف راه دیگه دارم اما کمتر از نصف ماه دیگه مونده! 

 

میشه دعا کنید این روزها کارام خوب پیش بره من به بهترین رنک برسم مرسی :)

همتون شام مهمون من اگه مجموعه تحت پوشش من بتونه این رنک رو بگیره :* 


خب اقای رئیس از یک ماموریت فوری برگشت و در کمال صحت و سلامت تشریف دارند. 

به همسر گفتم امروز که رفتم جلسه یهو دیدم رئیس نشسته سر میزش میخواستم بپرم بغلش کنم.! :))))

 

گاهی وقتی حضور بعضی ادمها در زندگی مثل یک معجزه میمونه 

گاهی فکر میکنم حضور این ادم تو زندگی من پاداش کدام کار نیک منه!؟؟؟

 

خدایا شکرت :) 


اقای همسر یک ماموریت فوری دو روزه براش پیش اومد 

عاقا رو صحیح و سالم فرستادیم ماموریت، سرماخورده و نحیف و نالان تخویلمون دادن. 

 

صدای گرفته و تب کرده و رنگ و رو رفته و . 

 

خونه رو حسابی گرم کردم و بخور و لیمو و شلغم و هم که خدا رو شکر موجود بود! 

 

از لحاظ ویتامین که تامین شد فرستادمش بره بخوابه که به نیم ساعت نکشید اه و ناله ش بلند شد . تب و لرز کرد شدید   الان  من عکس بفرستم تشحیص نمیدین زیر این حجم پتو ممکنه ادم خوابیده باشه :))

 

ولی انصافا من حاضرم خودم کل سال مریض باشم ولی پدر یا همسر حتی ثانیه ای مریضی نداشته باشن من شخصا تحمل ندارم! 

الانم عدسی گذاشتم برای صبونه، میخواستم ناهار فسنجون بذارم که گویا باید نظرم رو تغییر بدم برم به سمت سوپ و غیره! 

 

هوای تهرانم که انگار هوای ت خوردن نداره خفه شدیم تو این دود و دم! 

 


یادمه سال 95 تو همچین روزایی بود که وقت تمدید قرارداد کاری سر حقوق با مدیرم به توافق نرسیدم و عدد حقوق من رو خیلی پائین تر از اون چیزی که تصورش رو میکردم تعیین کرد و با وجود  5 سال سابقه کار تو اون فضا و با وجودی که میدونست یکی از نیروهای کلیدی دفتر پروژه هستم و عملا نمیتونه کسی مثل من رو پیدا کنه ولی از موضع خودش کوتاه نیومد! 

اونم فقط به یک دلیل چون من همیشه از ارزش خودم کوتاه اومده بودم و شرایط رو پائین تر از اون چیزی که لایقش بودم پذیرفته بودم! 

اما اون روز یک نیروی درونی دیگه نگذاشت کوتاه بیام و قرارداد رو امضا نکردم و گفتم همون عددی که خودم گفتم به هیچ وجه کمتر قبول نمیکنم. مدیر هم با یه لبخند دلسوزانه ای بهم گفت خب خودت که شرایط کار روبهتر میدونی و  میدونی که کار نیست و حقوق همه جا همینه و . حالا باز تصمیم با خودته همینه که هست! برو و تصمیم نهاییت رو برام ایمیل کن . راستی فردا اومدی فلان کار رو بیار بشینیم براش برنامه ریزی کنیم . 

و من عصبی که چرا مدیر انقدر مطمئنه که من قطعا اونجا میمونم!!!!!!

و من همون ساعت به اتاقم برگشتم کارای نیمه تمام روز رو به سرعت تموم کردم ساعت حدودای 6 بود که کارم تموم شد و تمام وسایلم رو از اتاق جمع کردم هارد یکی از بچه ها رو گرفتم و اطلاعاتمو از سیستم تخلیه کردم و یه ایمیل زدم به مدیر که شما رو به خیر و من رو به سلامت . 

کلیدها رو هم تو کشوی میزم گذاشتم و برای همیشه از اون فضا خداحافظی کردم! 

 

مدیرم صبح تماس گرفت که کجایی نیومدی منم با لبخندی گفتم: گفته بودم که دیگه حاضر نیستم کار کنم :) 

چهره خشک شده ش رو پشت تلفن میتونم تصور کنم که یادمه تا دو هفته ایمیل میداد و عددای مختلف پیشنهاد میداد . بگذریم که تیکه هم مینداخت که تو خب کار خاصی نمیکنی عدد پیشنهادیت بالاست و . ساعت کاریتو کمتر میکنم که بتونی راحت تر کار کنی و  

اما من فردا روزی که از محیط کارمندی و اداری فاصله کرفتم تازه قدر خودم رو و زمانم رو دونستم و دیگه به هیچ عددی حاضر نشدم برگردم! 

بگذریم از اینکه تا 7 ماه بعد نیروی تازه کاری که جای من اومده بود روزی 6 دفعه به من زنگ میزد که بپرسه کارا رو چطوری پیش ببره و خب منم قطعا جوابشو نمیدادم :)))) 

.

.

.

.

بعد از اون دوران من دور هر چی کار کارمندی و استخدامی بود خط کشیدم! دیگع حاضر نشدم سراغ هیچ کاری برم. ولی از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. 

میدونم خیلی خیلی خدا دوستم داشت که مسیری رو سر راه من قرار داد که ایده ال ترین راه ممکن برای من بود! اسفند 96 بود که من با یک شخصی اشنا شدم که زندگی من رو از این رو به اون رو کرد . کلا مسیر من رو زندگیم رو تغییر داد. کسی که هر کلامش برای من مثل کلید هزار قفل گمشده زندکیم بود. 

 

و من بعد یکسال دست و پا زدن تونستم در کنارش قرار بگیرم، و لحظه به لحظه از کلامش و رفتارش الگو بگیرم . 

 

از زمانی که اینجا کار میکنم شادترین و بهترین لحظه های زندگیم داره ساخته میشه، بدون شک بهترین محیط کاری رو دارم تجربه میکنم که تا الان بین این همه کاری که تجربه کردم نمونه ش رو نداشتم. یه فضای پویا و فعال که پر از انرژی مثبت و حس خوبه . 

 

و من هر شب و روز از اینکه خدا چنین شخصی رو سر راه من قرار داد و اینطوری مسیر زندگی من رو هدایت کرد بارها و بارها شکر میکنم . هزاران بار شکر میکنم . 

 

خدایا خیلی شکرت که انقدر اتفاقی من رو به این سازمان و این جمع هدایت کردی :) 


خونمون رو تحویل گرفتیم 

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 

یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 

کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 

اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشکنه کسی هم نباشه جواب بده! 

 

راهکار شما چیه برای یه اسباب کشی راحت و بی دردسر!؟ 

به نظرتون خورد خورد وسایل رو انتقال بدم به خونه جدید بهتره یا یباره جمع کنم؟! 


خداوندا

سرزمین مرا از 

          دشمن،

                خشکسالی

                           و دروغ 

                                 در امان بدار :( 

 

 

 

- دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید. 

شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید


شاید ندونید اما میگم که بدونید

در پی سقوط این هواپیما و اختلال در خطوط پروازی ایران بسیاری از کاروبارها دچار خسارت شدند!

به عنوان مثال ما تا زمانی که خطوط پروازی به روال عادی خودش برنگرده نمیتونیم محصولاتمون رو به کانادا و امریکا و اروپا ارسال کنیم.

نگین حالا وسط عزا فکر کاری!

فقط خواستم بگم اون اشتباه پست قبلی چطور میتونه چه حجم و جه گستره ای از آدمها و نقش ها رو دچار خسارت کنه! چه جانی چه مالی چه معنوی و  


خودم رو گذاشتم جای خانواده مسافرین هواپیما

یکبار وقتی خبر سقوط هواپیما رو شنیدم و فهمیدم همه سرنشینانش جان باختند. من مردم. 

بعد چند روز باخبر میشم که عزیزانم اشتباهی مردند! 

اینبار اما بارها از داغ این درد میمیرم و زنده میشم و هیچ چیزی آرومم نمیکنه . 

فکر کن بخاطر یه اشتباه 

یک اشتباه

پشت این یک اشتباه هزاااااار اشتباه من و شما پنهان شده!

هزااااار اشتباه من و شما پنهان شده!!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تک الکتریک LoadUp Vape Supply niniland سفیر یار دیزاین برتر Carlos گروه تولیدی زبرا ضیاء راه رهايي فروشگاه اینترنتی دیجی 2030 دانلودسی30